آمریکایی که من شناختم

دیده ها و شنیده های من از سرزمین فرصتهای طلایی

آمریکایی که من شناختم

دیده ها و شنیده های من از سرزمین فرصتهای طلایی

پدر

 

نمیدانم چکار باید بکنم. احساس زندانی بودن میکنم. چه فرق میکند فقط زندانش کمی بزرگتر است و زرق و برقش بیشتر. تا بحال تنها یکبار دیده ام که پدرم گریه کند و آن روزی بود که مادرش فوت کرد. وقتی که از ایران میرفتم، موقع خداحافظی چشمانش پر از اشک بود اما گریه نکرد. لحظه آخر محکم بقلم کرد و گفت محکم باش. نمیدانم با من بود یا با خودش. شاید با هردویمان. خداحافظی کردیم. وقتی به سمت سالن پرواز میرفتم یکی رو بار برگشتم و عقب را نگاه کردم و پدرم را دیدم که تنها پشت شیشه ایستاده و سعی میکند که لبخند بزند. من سوار هواپیما شدم و نرگس و پدرم به خانه برگشتند در حالیکه در طول راه هر دو ساکت بودند. از آن زمان 5 سال میگذرد.

دوست داشته باشیم یا نداشته باشیم زمان میگذرد و ما بزرگتر میشویم و آنهایی که بزرگترند پیرتر میشوند. 5 سال پیش موهای پدرم جو گندمی بود ولی امروز موهایش یکدست سفید است. هیچوفت نخواستم قبول کنم که پدرم پیر شده است. صدایش همیشه به من آرامش میداد. حداقل صدایش از سنش 20 سال جوانتر بود. وقتی فهمید میخواهم خانه بخرم گفت که پس اندازش را برایم میفرستد تا برای پیش قسط خانه مشکلی نداشته یاشم. امروز زنگ زد تا ببیند پول بدستم رسیده یانه. ولی اینبار خیلی قرق داشت. صدایش هم پیر شده بود و هم شکسته. دائم میپرسید که چه کمک دیگری لازم دارم. عید را پیشاپیش به نرگس و من تبریک گفت. امسال پنجمین سالی است که عید میرسد و او را ندیده ام. بغض گلویش را گرفته بود اما باز هم گریه نکرد.

متاسفانه در شرایط قعلی نمیتوانم برای دیدن پدر و مادرم بروم. مشکلی که خیلی از دانشجوهای ایرانی دارند. از آمریکا که بیرون بروی، برای ورود دوباره باید بروی و ویزا بگیری و اگر بهت ویزا ندهند تمام رشته هایی که ریسیدی پنبه میشود. شاید اگر هنوز مجرد یودم این خطر را میکردم. هر بار که از ایران تلفن میزنند مو به تنم راست میشود و نگرانی تمام وجودم را در بر میگیرد و با ترس و لرز میپرسم "بابام حالش خوبه؟" چند روزی است که دائم از خودم میپرسم که آیا خواهم توانست پدر و مادرم را دوباره ببینم؟

 

سالی پر از شادی در کنار عزیزانتان را برایتان آرزومندم

 

-امیر کاشانی

    

 

 

نظرات 5 + ارسال نظر
پلیده سه‌شنبه 29 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 08:54 ق.ظ http://styx666.blogsky.com/

زیاد نگران نباش عزیزم
خوب چرا اونا نمیان پیشت؟
حیف شد زن داریاااا -لووول-

یلدا شنبه 4 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 03:45 ب.ظ

امیدو.ارم زودتر کارت اونجا تموم بشه
و هردوتون بتونین خانوادهاتونو ببینید
انشالله
راستی شما اگه کارت تموم بشه بر می گردید ایران ؟

علی دوشنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 11:48 ق.ظ http://sakenezamin.blogfa.com/

سلام هموطن عزیز . خوشحالم که اتفاق خوبی بود تا تو رو بیابم . از اینکه نگران هستی متاسفم . امیدوارم اوضاع بهتر بشه .
منم سال خوبی برات آرزو دارم . بازم میام امیر آقا

نگار شنبه 29 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:09 ق.ظ

سلام
امیدوارم آدرس را درست اومده باشم
بازم بنویسین

دست به قلمتون خیلی عالیه آدم دوست داره تا آخر مطلب را بخونه

امیدوارم خوب و سلامت باشین

دوست دارتان
نگار

از دیار نجف آباد سه‌شنبه 17 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 11:49 ق.ظ

هرچند این نوشته مربوط به پنج سال پیشه و هرچند اخیرن نسبت به ویزاهای دانشجویی و بخصوص دیدار خانواده هاشون تسهیلات بهتری در نظر گرفته اند؛ امیدوارم که همه چیز بروفق مراد و خواست قلبی تون باشه و بذارید اعتراف کنم که هنوز تلخی احساستون رو در ورای کلماتتون میشه حس کرد. بخصوص اینکه خودمم نیز نزدیک پنج ساله به این احوال دچارم ولی چه میشه کرد جز طاقت آوردن .... مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش

امیرجان
احساستان را احساس یک زندانی توصیف کرده اید؛ مطمئنم با این احوالاتی که در منطقه و بخصوص داخل کشور رخ داده؛ هرچند غمخواری مردم داخل همیشه با ماهاست؛ ولی هرچه باشه ما از آن دست زندانی های خوشبختریم

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد