آمریکایی که من شناختم

دیده ها و شنیده های من از سرزمین فرصتهای طلایی

آمریکایی که من شناختم

دیده ها و شنیده های من از سرزمین فرصتهای طلایی

آش


تصمیم گرفتم یه سری از خاطراتم رو اینجا بنویسم که یه جورایی ثبت شده باشه

همسایمون (خانم مولایی و شوهرش) دو تا دختر داشت و خیلی دلشون پسر میخواست، خانم مولایی دوباره آبستن شد، در یک مهمونی که مادر من و چند تا از خانمهای کوچه حضور داشتند خانم مولایی آش رشته درست کرده بود، آش رشته های خانم مولایی تو کوچه ما که اونوقتها بیشترش خونه های ویلایی بود، خیلی معروف بود. همه تعریف طبق معمول تعریف میکنند و خانم مولایی رو به خامنها میکنه و میگه که اگه بچش پسر بشه برای همشون اول هر ماه قمری یه کاسه آش میفرسته و همینطور هم شد.

خلاصه به مدت 12 سال، هر ماه دختر خانم مولایی زنگ در خونه رو میزد و با صدای نازکش میگفت "براتون آش نذری آرودم"، البته اینو بگم که من اون موقعها دبستانی بودم و دختر خانم مولایی راهنمایی بود، فکر بد بسرتون نزنه، البته اگر من یه هفت سالی بزرگتر میبودم، بالاخره بعد از 12 سال مبادلات آش، احتمالا یه اتفاقاتی میفتاد.

از اونجاییکه ما همیشه فراموش میکردیم ظرف آش (که از این چینی های گل سرخی بود) رو پس بدیم، وقتی آش میاوردن من ظرف ماه پیش رو پس میدادم. تابستونها که حیاط ما پر از رز بود، از بته رز پر محمدی توی حیاط، یه غنچه میچیدم  و میزاشتم توی کاسه آش.
وقتی آش دادن متوقف شد، یه بار خانم مولایی رو دیدم و بشوخی گفتم: "خانم مولایی آش ما چی شد؟"
بیچاره خانم مولایی تا چند ماهی اختصاصا وقتی آش میپخت یه کاسه میفرستاد دم خونه ما.
چقدر خوب بود، اما حیف که جای حیاط خانم مولایی با اون گلهای یاس، و حیاط ما با اون گلهای رز رو آپارتمانهای بلند گرفتند با آدمهایی که بیشتر وقتها حتی اسم همدیگرو نمیدونند.

دریا


+سلام

-سلام
+باز که سر زده اومدی
-مگه دفعه اولمه؟ همیشه سر زده میام
+و جالب اینجاست که همیشه به موقع میای
-چه خبرا؟ اوضاع و احوال چطوره؟
+خیلی خوب، کار میکنم مثل سگ، اما کاریه که دوست دارم، بوی عشق هم میاد
-بوی عشق؟ این یکی یه کم جدیده، راقب شدم بشنوم
+این همه آدم هر روز عاشق میشن، چیز جدیدی نیست، چیزی که خوشحالم میکنه اینه که فکر نمیکنم این یکی با عشق همه آدمهای دیگه فرق داره و از همشون بهتره، بعبارتی احساس میکنم احساسم واقعی تره، هر وقت فکر کردی از همه آدمهای دنیا عاشقتر و خوشبختری، احتمالا داری اشتباه میکنی
-یعنی میخوای بگی عشق و عقلو با هم مخلوط کردی، خودت میدونی که نمیشه
+خیلی کارها کردم که همه گفتن نمیشه، تو که میدونی چرا این حرف رو میزنی؟
-حق با توئه
+میدونی، مهم نیست که چقدر جلو رفتی، مهم اینه که چقدر میتونستی جلو بری و چقدرشو رفتی، یعنی درصدش مهمه نه مقدارش، بحث مهندسی شد!
-تو که عدد و رقم تو بحثت نیاری روزت شب نمیشه
+اینم میدونی،
-آره




+امروز داشتم فکر میکردم زندگی مثل دریاست. وقتی کنار دریا بایستی و بهش نگاه کنی، خیلی بزرگ بنظر میاد، احساس میکنی که بزرگیشو درک کردی. یه روز، فکر کنم نزدیکیهای رامسر بود، از یه کوه رفتم بالا و از اونجا دریا رو نگاه کردم، 10 برابر بزرگتر بنظر میومد، و یه بار دیگه وقتی هواپیما بالای اقیانوس آرام بود، از پنجره هواپیما دریا رو نگاه کردم، 10 برابر دیگه بزرگتر بود، تو میدونی دریا چقدر بزرگه؟
-نه، حتی نهگنهای غول پیکر هم نمیدونن



+دیدی وقتی هواپیما اوج میگیره، آدمهای کنار ساحل کوچیکتر و کوچیکتر دیده میشن، و در نهایت اینقدر کوچیک که حتی دیده نمیشن؟ اما هر چی هواپیما اوج میگیره دریا بزرگتر دیده میشه.
-خوب؟
+بیا یادمون نره که زندگی اون دریاست و ما هم اون آدمهای کوچیک کنار ساحلیم، اینطوری شاید یاد گرفتیم بخودمون نبالیم
-قبول

ادعای عشق

یکی از دوستانم این متن رو برام فرستاد و فکر کردم ارزششو داره که شما هم اون رو بخونید



پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم

سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به وضوح حس می کردیم…


می دونستیم بچه دار نمی شیم…ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست…اولاش نمی خواستیم بدونیم…با خودمون می گفتیم…عشقمون واسه یه زندگی رویایی کافیه…بچه می خوایم چی کار؟…در واقع خودمونو گول می زدیم… هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم…


تا اینکه یه روز علی نشست رو به رومو گفت…اگه مشکل از من باشه …تو چی کار میکنی؟…فکر نکردم تا شک کنه که دوسش ندارم…خیلی سریع بهش گفتم…من حاضرم به خاطر تو رو همه چی خط سیاه بکشم…علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد…


گفتم:تو چی؟

گفت:من؟

گفتم:آره…اگه مشکل از من باشه…تو چی کار می کنی؟
برگشت…زل زد به چشام…گفت:تو به عشق من شک داری؟

…فرصت جواب ندادو

گفت:من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم…
با لبخندی که رو صورتم نمایان شد خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون
هنوزم منو دوس داره…
گفتم:پس فردا می ریم آزمایشگاه…
گفت:موافقم…فردا می ریم…
و رفتیم…نمی دونم چرا اما دلم مث سیر و سرکه می جوشید…اگه واقعا عیب از من
بود چی؟…سر
خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت
فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم…
طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه…هم من هم اون…هر دو آزمایش دادیم…بهمون
گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره…
یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید…اضطرابو می شد خیلی اسون تو چهره
هردومون دید…با
این حال به همدیگه اطمینان می دادیم
که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس…
بالاخره اون روز رسید…علی مث همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب ازمایشو
می گرفتم…دستام مث بید می لرزید…داخل ازمایشگاه شدم…
علی که اومد خسته بود…اما کنجکاو…ازم پرسید جوابو گرفتی؟
که منم زدم زیر گریه…فهمید که مشکل از منه…اما نمی دونم که تغییر چهره اش از
ناراحتی بود…یا از
خوشحالی…روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می
شد…تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود…بهش
گفتم:علی…تو
چته؟چرا این جوری می کنی…؟
اونم عقده شو خالی کرد گفت:من بچه دوس دارم مهناز…مگه گناهم چیه؟…من
نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم…
دهنم خشک شده بود…چشام پراشک…گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو
دوس داری…گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی…پس چی شد؟
گفت:آره گفتم…اما اشتباه کردم…الان می بینم نمی تونم…نمی کشم…
نخواستم بحثو ادامه بدم…پی یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم…و
اتاقو انتخاب کردم…
من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم…تا اینکه علی احضاریه اورد برام و گفت می خوام
طلاقت بدم…یا زن بگیرم…نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم…بنابراین از فردا تو واسه
خودت…منم واسه خودم…
دلم شکست…نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش
کرده بودم…حالا به همه چی پا زده…
دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم…برگه جواب ازمایش هنوز توی
جیب مانتوام بود…
درش اوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم…احضاریه
رو برداشتم و از خونه زدم بیرون…
توی نامه نوشت بودم:
علی جان…سلام…
امیدوارم پای حرفت واساده باشی و منو طلاق بدی…چون اگه این کارو نکنی خودم
ازت جدا می شم…
می دونی که می تونم…دادگاه این حقو به من می ده که از مردی که بچه دار نمی
شه جدا شم…وقتی جواب ازمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه…باور کن اون قدر
برام بی اهمیت بود که حاضر
بودم برگه رو همون جاپاره کنم…
اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه…
توی دادگاه منتظرتم…امضا…مهناز