آمریکایی که من شناختم

دیده ها و شنیده های من از سرزمین فرصتهای طلایی

آمریکایی که من شناختم

دیده ها و شنیده های من از سرزمین فرصتهای طلایی

آخر هفته

سلام به همه،


عجب آخر هفته ای بود، مادرم میگفت این امیر تو باسنش میخ داره، برای همین نمیتونه زیاد بشینه، باید دائم بجنبه. قرار بود آخر هفته برم پیش یکی از دوستای قدیمیم که اینجا دانشجوئه (بیچاره، آخی)، تصمیم این بود که جمعه بعد از کار راه بیفتم و یکشنبه عصر هم برگردم. 


چهارشنبه دوستم (همونکه بعضی وقتها خانمش غذا میپخت بعضی وقتها من) زنگ زد و شام دعوتم کرد، یکشنبه بعد از ظهر هم یکی دیگه از دوستام گفت که بریم بیرون، که من طبعا به هر دوتاش جواب مثبت دادم. پنج شنبه یه مسئله رو تو شرکت ناتموم گذاشتم و اینقدر بهش فکر میکردم که کم مونده شب خوابشو ببینم. برای همین صبح با عجله رفتم شرکت و ساعت 7:15 صبح شرکت بودم. یکی دیگه از بچه ها زنگ زد برای تنیس که من باز هم جواب مثبت دادم.


خلاصه از سرکار با عجله پریدم رو دوچرخه و اومدم خونه، ماشینو برداشتم و رفتم تنیس، بعدش تیز اومدم خونه و دوش گرفتم و رفتم برای شام. جاتون خالی لوبیا پلو، من مشکلم با لوبیا پلو اینه که شکمم سیر میشه، اما چشمام سیر نمیشه. بعد از شام چایی زدیم و زدم به جاده، خانم دوستم هم یه ظرف میوه داد برای تو راه.


وسط  راه با یکی از خواننده های وبلاگ قرار تلفنی داشتم، همینکه شروع به صحبت کردیم وارد جایی شدم که موبایلم دیگه سرویس نداشت و تلفن قطع شد. تنها راه این بود که برگردم، حدود 10 مایلی برگشتم اما سرویس تلفن برنگشت.


دور زدم و دیدم که ای دل غافل، سرویس که نداشته باشی، نه تنها تلفن کار نمیکنه، مسیر یاب تلفن (GPS) هم کار نمیکنه، نصفه شبی وسط بیابون نه نقشه دارم نه تلفن، خوشبختانه خیلی دور نبودم و همون مسیر رو نیم ساعتی ادامه دادم و به شهر مزبور رسیدم، اما سرویس همچنان قطع بود، از یه پمپ بنزین به دوستم تلفن زدم و نقشه و آدرس گرفتم و خلاصه خودمو رسوندم.


آمریکا یکی از جالبیهاش اینه که میبینی یه دانشگاه خیلی بزرگ و مشهور تو یه شهر خیلی کوچیکه، و امکانات تا دلتون بخواد، آدم واقعا دلش میسوزه. شب هم رفتیم سینما با دوستم و فیلم ترنسفورمر 3 رو دیدیم که بنظرم فقط وقت طلف کردن بود و باقی وقت هم مرور خاطرات 15 ساله با رفیق قدیمی، بعبارتی خواب تعطیل.


یه شنبه حدودای ساعت 10 صبح راه افتادم و تا سرویس تلفن برقرار شد، به همون دوستم زنگ زدم و گفتم من حدود دو ساعت دیگه میرسم، میخوام ظرفتونو بدم، اونم گفت ناهار بیا دیگه، اینبار برنامه قیمه بود با گوشت گوسفند، ناهار رو خوردمو برگشتم خونه، دوش گرفتم و یا علی به سمت اون یکی دوستم، شام و خزعبلات دیگه، ساعت یک صبح رسیدم خونه، و مثل نعش افتادم تو تخت

کار جدید (قسمت دوم)

سلام،



اینجا الان خیلی مد شده که خونه ها دیگه آیفون ندارند، طرف پشت در کد رو میزنه و سیستم به تلفن شما زنگ میزنه و شما با تلفنتون در رو باز میکنید، اگر هم خواستید با طرف صحبت میکنید قبل از اینکه در رو باز کنید. جمعه دو هفته پیش بود، بعد از ظهر وقتی سر کار قبلیم بودم،تلفنم زنگ زد و از رو شماره دیدم که یکی پشت دره، پرسیدم کیه؟ و یه آقایی گفت: برای آقای کاشانی گل آوردیم! در رو باز کردم و طرف گفتم که گل رو بزاره پشت در آپارتمانم، تا برسم خونه همش فکر میکردم که آخه کی برام گل فرستاده، رسیدم خونه و با عجله کاغذی که دور سبد گل رو برداشتم و دیدم یه کارت توشه و نوشته:


به شرکت ما خوش آمدید. خیلی کار جالبی بود بنظرم.



یه دوچرخه هم از دوستم گرفتم و امروز با دوچرخه رفتم سر کار، یه ربع راه بیشتر نبود، الان که دیگه هر روز کلی رانندگی نمیکنم میفهمم چه نعمتیه. از اونجایی که بدلایل امنیتی نمیتونم بگم که کارم چیه، فرض کنید که تو شرکت پرورش قورباغه کار میکنم. طرح تفکیک جنسیتی هم کاملا در شرکت ما اجرا میشه، تو گروهمون 16 نفریم، 14 مرد و دو تا خانم، یکیشون که بچه دانشگاهی داره، اون یکی هم حامله است.


دوشنبه کارمو شروع کردم و سه شنبه بزرگترین گردهمایی پرورش دهندگان قورباغه در دنیا بود که همکارام منو با خودشون بردن. از اونجایی که قورباغه اصولا موجود زیبایی نیست، در گردهمایی از عنصر هلو، جهت خنثی کردن اثر زشتی قورباغه فراوان استفاده شده بود. یه کارت شناسایی گنده هم گردمون انداختن که اسممون و اسم شرکتمون توش نوشته شده بود. شرکت ما در صنعت پرورش قورباغه کلی اسم و رسم داره و ملت دائم سوالای قورباغه ای از من میپرسیدن که من مجبور میشدم از لغت کلیدی بیلمیرم استفاده کنم.



دائم هم ملت با تلفنهای هوشمندشون کارتتو اسکن میکردن که برات ایمیل بفرستن، هر وقت یکی مودبانه میخواست کارتمو اسکن کنه، خودمو به کوچه علی چپ میزدم و فلنگو میبستم، البته برای هلوها قضیه فرق میکرد، آقای کاشانی اجازه میدید کارتتونو اسکن کنم؟ چرا که نه، هر جا رو دوست داری اسکن کن، و اینقدر تکون میخوردم و اینور اونور میرفتم که نتونه اسکن کنه و طول بکشه. حالا جریان اینه که ما مشتری از این شرکتهاییم و خیلی از شرکتها مشتری ما، آقای کاشانی مایلید دستگاه جدیدی که برای کندن پوست قورباغه ساختیم رو ببینید؟ بله، بله، حتما. اصلا بزرگترین مشکل شرکت ما اینه که دستگاه کندن پوست قورباغه نداریم.


عصر هم تا دلتون بخواد کالباس و سوسیس و پنیر دادن خوردیم، کلی هم ایستک و آب انگور، منم یادم رفت که کلید خونم سر کار تو کشو میزمه، راه افتادم اومدم خونه و دیدم که ای دل غافل، جا تره و بچه نیست.