تصمیم گرفتم یه سری از خاطراتم رو اینجا بنویسم که یه جورایی ثبت شده باشه
همسایمون (خانم مولایی و شوهرش) دو تا دختر داشت و خیلی دلشون پسر میخواست، خانم مولایی دوباره آبستن شد، در یک مهمونی که مادر من و چند تا از خانمهای کوچه حضور داشتند خانم مولایی آش رشته درست کرده بود، آش رشته های خانم مولایی تو کوچه ما که اونوقتها بیشترش خونه های ویلایی بود، خیلی معروف بود. همه تعریف طبق معمول تعریف میکنند و خانم مولایی رو به خامنها میکنه و میگه که اگه بچش پسر بشه برای همشون اول هر ماه قمری یه کاسه آش میفرسته و همینطور هم شد.
خلاصه به مدت 12 سال، هر ماه دختر خانم مولایی زنگ در خونه رو میزد و با صدای نازکش میگفت "براتون آش نذری آرودم"، البته اینو بگم که من اون موقعها دبستانی بودم و دختر خانم مولایی راهنمایی بود، فکر بد بسرتون نزنه، البته اگر من یه هفت سالی بزرگتر میبودم، بالاخره بعد از 12 سال مبادلات آش، احتمالا یه اتفاقاتی میفتاد.
از اونجاییکه ما همیشه فراموش میکردیم ظرف آش (که از این چینی های گل سرخی بود) رو پس بدیم، وقتی آش میاوردن من ظرف ماه پیش رو پس میدادم. تابستونها که حیاط ما پر از رز بود، از بته رز پر محمدی توی حیاط، یه غنچه میچیدم و میزاشتم توی کاسه آش.
وقتی آش دادن متوقف شد، یه بار خانم مولایی رو دیدم و بشوخی گفتم: "خانم مولایی آش ما چی شد؟"
بیچاره خانم مولایی تا چند ماهی اختصاصا وقتی آش میپخت یه کاسه میفرستاد دم خونه ما.
چقدر خوب بود، اما حیف که جای حیاط خانم مولایی با اون گلهای یاس، و حیاط ما با اون گلهای رز رو آپارتمانهای بلند گرفتند با آدمهایی که بیشتر وقتها حتی اسم همدیگرو نمیدونند.
دوستی من شبیه باران نیست
که گاهی بیاید و گاهی نه
دوستی من شبیه هواست
ساکت
اما همیشه در اطراف تو
خوشحالم که این نوشتار بوی نوشتنهای سابقت رو میده...
شاید به خاطر اینه که "هر سخن از دل برآید لاجرم بر دل نشیند"
مردم که ما هم جزئی از اونها باشیم سرد و بی روح شدن.ما در آپارتمان همدیگه رو می بینیم ولی یا خجالت می کشیم یا بی تفاوت هستیم که سلام کنیم.در روستاها گاهی این چیزها دیده میشه ولی اونجا هم کمرنگ شده.مردم دیگه با هم تعارف دارن.
چه خوب بود دلم آش خواست!
سلام
نمیدونم چرا و چه طوری و توسط کی؟؟؟ وبلاگتون برای من mail شده بود
کمی خوندم خوشمان آمد خوشحال شدم در هر صورت موفق باشید
سلام-راستش اینقدر ننوشتید گفتم دیگه وقت نوشتن ندارید و هیچ وقت نمینویسید-زود به زود بیاید دیگه من کلا دو تا وبلاگ رو همیشه سر می زنم که یکیش شمایید-شاد و پیروز باشید.
خیلی خوب می نویسی نوشته هات گرچه ساده اما حس زندگی رو به آدم منتقل می کنه یا به قولی روح زندگی در نوشته هات جریان داره
خوشحالم بعد از مدتی دوباره می نویسی
دلم گرفت!!
کاش مزه آش رشته همونی که مامان درست می کنه و واسه من هم می فرسته می شد یه جا سیو کرد
حیف عشقه که تنهاش بزاریم
سلام امیر جان خوبی
خیلی وقت بود ازت خبری نداشتم
به به عجب کاسه آش اشتها برانگیزی
مزه ی بعضی از اش ها هیچ وقت از یاد آدم نمیره.
آقا امیر من همیشه سایت شما رو میبینم لطفا اینجا رو تعطیل ننید.
چند وقت پیش اتفاقی به وبلاگ شما رسیدم داستان عشق شما رو خوندم جوری غرق شدم که باور نکردنی بود دیدم ای دل غافل داره نمازم قضا میشه نمازو که خوندم ادامه ولی در کمال ناباوری رسیدم به اخر قصه نباید دنبال چرایی فروکش کردن احساسات باشید همه زندگی ها همینجوری هستند و دیگر اینکه ما خانمها زودرنج هستیم همه رو تلنبار می کنیم رو دلمون یهو مثل کوه اتشفشان فوران میکنیم چرا شما اقایون ما رو از جنس خودتون میدونید اگر مردان مریخی ٬زنان ونوسی رو بخونید کاملا متوجه عمق فاجعه می شوید!!!
سلام
اتفاقا من این کتاب رو دو بار خوندم، خوندن اون رو هم به همه توصیه میکنم.
ممنون
من چند سال پیش به خاطر اسم وبلاگم "سلامی چو بوی خوش آشنایی "با وبلاگ شما آشنا شدم .همه چیزش رویایی و جادویی به نظر می رسید .جادویی که همان طور که آمده بود ناپدید شد.امروز یک پست از بابک اسحاقی خواندم یاد شما افتادم و آمدم دوباره پیدایتان کردم.آدم را مجبور می کنید آش رشته بپزد!
این پست :http://javgiriattt.blogsky.com/1391/07/28/post-866/
سلام هوس اش کردم
وبالاخره موفق شدم بخونمتون زندگی با همین تلخیهاست که شیرین میشه
salam khobin?man shayad 4 sali mishod k weblogtoon ro nakhonde bodam .az etefaghi k beynetoon oftad moteasefam.ye eshgh age ghabl az lajan shodan bere asemoon vase hamishe moghadas v ghabele ehteram hast.moafagh bashin
سلام.وبلاگ شمارو تصادفی دیدم .داشتم دنبال مطلب علمی برای مقالم میگشتم رسیدم به اینجا:) به هر حال تمام پست ها رو خوندم .بعضی پستها ادبیات جالب و دلنشینی دارن و بعضی هم فان هستن.کلا خیلی خوشمان امد.فقط چرا دیر به دیر اپ میکنید؟؟؟؟
شیرین بهانه بود
فرهاد تیشه می زد
تا باور نکند
صدای مردمانی را که
در گوشش می خواندند
دوستت ندارد...
الهی امیر :( احساس می کنم چقد دلت می خاست به اون روزها برگردی :( پس کی دوباره حال و هوای عاشقی میگیری وبلاگت؟ :(
سلام دیگه نیستین
چه تو چت چه تو اینجا
سلام امیدوارم حالتون خوب باشع
اقا امیر من خیلی احتیاج به مشاوره دارم می تونم با شما در جریات بزارم مشکلم و ؟
khosh-hal misham age betoonam komaki bokonam
جنبه ی مدرنیته رو نداشتیم...
کلاه سر خودمون گذاشتیم...
che ashiiiiiiiii
سلام ممنون وبلاگت خیلی جالبناک بود برای بار اول بود که به وبلاگتون سر میزدم خیلی خوب بود . به منم سر بزنید ونظرم بذارید البته اگه لایق دونستید .خوشحال میشم منتظر حضورشما ......
سلام وبلاگ زیبای دارید میشه به وبلاگ من هم سر بزنید و نظرتان را بگویید http://zohrehamour.blogfa.com/
سلام
خیلی جالب انگیز بود
کاش آش قدیما بر میکشت
تونستین به باربی ناز هم یه سر بیاین
اشتباهی کامنتی رو که باید تو این پست میذاشتم تو پست قبلی گذاشتم
خلاصه یاد اون خونه به خیر