-
مرد ها
دوشنبه 26 فروردینماه سال 1392 09:47
این نوشته رو توی یه وبلاگ دیدم و خوندنش رو توصیه میکنم: http://1neveshteh.blogfa.com/post-178.aspx
-
Diamond
دوشنبه 7 اسفندماه سال 1391 23:16
سلام، پروژه با موفقیت کلنگ خورد و با تلاش شبانه روزی هیات دست اندر کار یک عدد "بعله" مرغوب تولید شد، البته انتخاب حلقه و الماس هم خودش یه تز فوق لیسانس بود، کلی در مورد الماس اطلاعات کسب کردم. وزن، رنگ، روشنایی، نوع برش، عمق، ضخامت لبه و فلورسنت از جمله مواردی هستند که باید موقع خریدن الماس در نظر گرفت....
-
حلقه نامزدی
دوشنبه 20 آذرماه سال 1391 01:02
بزودی (این یعنی اینکه این پروژه دارای مراحل نهاییشو طی میکنه، ولی هنوز کلنگ نخورده ) نمیدونم چی میشه ایندفعه؟ همه چیز خوب بنظر میاد ولی واقعیت اینه که دفعه پیش هم همه چیز خوب بنظر میومد. با مادرم که صحبت میکردم بعد از کلی آرزوهای خوب بهم گفت:من زیاد به استعداد تو در زمینه انتخاب همسر اطمینان ندارم منم گفتم: مادر جان،...
-
آش
یکشنبه 2 مهرماه سال 1391 20:11
تصمیم گرفتم یه سری از خاطراتم رو اینجا بنویسم که یه جورایی ثبت شده باشه همسایمون (خانم مولایی و شوهرش) دو تا دختر داشت و خیلی دلشون پسر میخواست، خانم مولایی دوباره آبستن شد، در یک مهمونی که مادر من و چند تا از خانمهای کوچه حضور داشتند خانم مولایی آش رشته درست کرده بود، آش رشته های خانم مولایی تو کوچه ما که اونوقتها...
-
دریا
چهارشنبه 22 شهریورماه سال 1391 22:33
+سلام -سلام +باز که سر زده اومدی -مگه دفعه اولمه؟ همیشه سر زده میام +و جالب اینجاست که همیشه به موقع میای -چه خبرا؟ اوضاع و احوال چطوره؟ +خیلی خوب، کار میکنم مثل سگ، اما کاریه که دوست دارم، بوی عشق هم میاد -بوی عشق؟ این یکی یه کم جدیده، راقب شدم بشنوم +این همه آدم هر روز عاشق میشن، چیز جدیدی نیست، چیزی که خوشحالم...
-
ادعای عشق
پنجشنبه 8 تیرماه سال 1391 10:09
یکی از دوستانم این متن رو برام فرستاد و فکر کردم ارزششو داره که شما هم اون رو بخونید پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به وضوح حس می کردیم… می دونستیم بچه دار نمی شیم…ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از...
-
بیداری
سهشنبه 9 خردادماه سال 1391 06:54
سلام به همه، شرمنده باعث این همه دیر کرد. اتفاق تو این مدت زیاد افتاد، ولی یه جورایی حس نوشتنتش نبود، امروز خیلی حس خوبی دارم، ذهنم بعد از مدتها دوباره آزاد شد، آزاد آزاد، مثل یه پرنده. امیدوارم این دفعه یاد گرفته باشم که هر چقدر هم که یکی رو دوست داشته باشی، نباید بزاری احساست کنترل همه چیز رو در دست بگیره، تا حالا...
-
اینترنت
چهارشنبه 2 فروردینماه سال 1391 12:44
امروز داشتم سرعت اینترنت شرکتو چک میکردم، 75 مگا بیت در ثانیه
-
نوروزتان مبارک
دوشنبه 29 اسفندماه سال 1390 07:55
-
کوله بار
جمعه 28 بهمنماه سال 1390 16:58
عزممو جزم کردم که برم، راهی راهی سخت و طولانی، و در انتهای راه تو خواهی بود، منتظر، یه انتظار طولانی، تا با یه لبخند و یه آغوش گرم تمام خستگیهامو از یادم ببری. سعی کردم آماده آماده باشم، هر چیزی رو که فکر میکردم ممکنه لازم بشه، تو کوله پشتیم گذاشتمو راه افتادم، با انرژی و نشاط شروع کردم. کوله پشتیمو اینقدر سنگین کرده...
-
مریم و رضا
چهارشنبه 12 بهمنماه سال 1390 14:55
برگرفته از یک داستان واقعی حدود 10 سال پیش بود که مریم و رضا رو برای اولین بار دیدم، یادم نیست مریم چه مدرکی داشت ولی یادمه از یه دانشگاه خوب دولتی بود و رضا هم فارغ التحصیل عمران شریف. یه زوج دوست داشتنی سرشار از زندگی و نشاط. رضا در دانشگاه یو-اس-سی (که از دانشگاههای معتبر دنیاست) در شهر لس آنجلس دوره دکترای خودش رو...
-
گلشیفته فراهانی
پنجشنبه 29 دیماه سال 1390 13:59
همونطور که بیشتر شما احتمالا مطلعید، خانم گلشیفته فراهانی، در اقدامی کم نظیر، با حالت نیمه عریان (بدون هیچ گونه پوشش در قسمت بالا تنه) در مقابل دوربین قرار میگیره، نظرتون در این مورد چیه؟
-
آرزوهای بزرگ
پنجشنبه 24 آذرماه سال 1390 22:39
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 نشستیم تو اطاق نشیمن، ساکتی و پر از فکر، انگشتهاتو به هم گره گردی و به گوشه اطاق خیره شده، از اون حالتهایی که میدونم هیچ چی نمیبینی با اینکه چشمهات بازه، برات چایی میارم، با نبات زعفرانی، تازه از ایران برامون آوردن، تو هم همونطور که کنارت نشستم...
-
شکر
پنجشنبه 24 آذرماه سال 1390 08:26
از وقتی لبهاتو بوسیدم مصرف شکرم بالا رفته، انگار شکر دیگه شیرینی سابق رو نداره! دیوانگی هم عالمی داره ها
-
سفر
دوشنبه 7 آذرماه سال 1390 22:09
میگم بیا گم بشیم، بیا اتصال رو تا جاییکه میتونیم و تا جاییکه شرایطمون اجازه میده با دنیا قطع کنیم. بیا با هم بریم سفر، مثل زمان بچگیهامون که با پدرها و مادرهامون میرفتیم سفر، نه مثل سفری که دفعه پیش با هم رفتیم. یادته؟ چقدر دلم برای اون وقتها تنگ شده، تو جاده چالوس، وقتی مادرم میگفت شکوفه ها رو ببینید، یا اگر پاییز...
-
روزمره
سهشنبه 1 آذرماه سال 1390 18:19
سلام به همه، خیلی وقته چیزی ننوشتم و تنها دلیلشم اینه اتفاق قابل ذکری نیفتاده. شرکت (یا بهتر بگم پادگان) همچنان براست و دوچرخه عزیز هم که هر روز منو میبره و میاره. مشکل بارون رو هم با یه بارونی، از اونایی که ماهیگیرا میپوشن، حل کردم. تنها چیزی که واقعا جلوی بارونو میگیره همونه، وقتی میپوشمش باید قیافه ملت تو آسانسور...
-
آخر هفته
دوشنبه 25 مهرماه سال 1390 18:30
سلام به همه، عجب آخر هفته ای بود، مادرم میگفت این امیر تو باسنش میخ داره، برای همین نمیتونه زیاد بشینه، باید دائم بجنبه. قرار بود آخر هفته برم پیش یکی از دوستای قدیمیم که اینجا دانشجوئه (بیچاره، آخی)، تصمیم این بود که جمعه بعد از کار راه بیفتم و یکشنبه عصر هم برگردم. چهارشنبه دوستم (همونکه بعضی وقتها خانمش غذا میپخت...
-
بدون شرح
پنجشنبه 21 مهرماه سال 1390 17:35
-
کار جدید (قسمت دوم)
چهارشنبه 20 مهرماه سال 1390 19:44
سلام، اینجا الان خیلی مد شده که خونه ها دیگه آیفون ندارند، طرف پشت در کد رو میزنه و سیستم به تلفن شما زنگ میزنه و شما با تلفنتون در رو باز میکنید، اگر هم خواستید با طرف صحبت میکنید قبل از اینکه در رو باز کنید. جمعه دو هفته پیش بود، بعد از ظهر وقتی سر کار قبلیم بودم،تلفنم زنگ زد و از رو شماره دیدم که یکی پشت دره،...
-
کار جدید
دوشنبه 18 مهرماه سال 1390 17:19
سلام، بعد از 6 سال بالاخره تصمیم گرفتم کارمو عوض کنم و از روز دوشنبه کارمو در یک شرکت جدید شروع میکنم. عادتمه، باید به چالش کشیده بشم، و گرنه همه چیز برام بیرنگ و خسته کننده میشه و تقریبا تنها دلیلی که دارم کارمو عوض میکنم همینه. همکارای خوب، محیط کاری خوب و حقوق نسبتا خوب، همه اینها رو دارم میزارم و میرم دنبال کاری...
-
بهشت
سهشنبه 12 مهرماه سال 1390 21:04
باز هم من و تو، چشم در چشم، دوست دارم وقتی که با نگاهمان کلام را بی معنی میکنیم. هر چه هست در نگاه من و توست، نگاهی پر از آنچه متعالیش میخوانند و همزمان پر از آنچه پلید و پست میخوانندش. با چشمانمان، و با حرکتهای ظریف عضلات صورتمان و در شکل لب و دهانمان همه هر چه را میخواهیم میگوییم، خیلی واضح و پر از حقیقت. دنیا چشمان...
-
رانندگی
پنجشنبه 10 شهریورماه سال 1390 21:05
آدمها خیلی وقتها خسته و ناراحتند، خیلی اوقات اونجوری که ما میخوایم نیستند، اما ما گاهی بهشون میتونیم بگیم: "خستیگهاتو رو من خالی کن، خوشحالم که حداقل باعث شدم سبک بشی"، یک لبخند هم که چاشنی کار کنی، اکثر مواقع معجزه میکنه، باورتون نمیشه؟ امتحان کنید، شهر رشت، سالها پیش، جریان اینه که من راننده ماشین قرمز...
-
نویسنده
سهشنبه 1 شهریورماه سال 1390 17:54
سلام به همه، مشکل اسم "نویسنده" حل شد. مسئله اینجاست که من با یه نام کاربری چند تا وبلاگ تو بلاگ اسکای دارم، حالا اسمتو هر چی بزاری، تو همه وبلاگها همون نمایش داده میشه، برای همین قالب وبلاگ رو ویرایش کردم و فکر میکنم مسئله حل شد. نکته دیگه اینکه، اگر میخواین نسبت به پیام یک نفر دیگه، حالا میخواد نرگس باشه...
-
پروفسور استکی
یکشنبه 16 مردادماه سال 1390 18:33
تلفن زنگ میزنه، شماره ناشناسه، معمولا شماره های ناشناس مال شرکتهاییه که میخوان یه چیزی بفروشن و گاهی هم خیلی سمج تشریف دارند، برای همین خیلی وقتها جواب نمیدم تا طرف اگر آشناست پیام بذاره، اما تصمیم میگیرم این یکی رو جواب بدم. مردی موقر سلام میکنه و خودشو معرفی میکنه: من پروفسور استکی هستم از دانشگاه ...، انگلیسی رو...
-
ماراتن
شنبه 20 مردادماه سال 1386 18:27
سلام، فردا قراره در مسابقه دو نیمه ماراتن به مسافت ۱۳.۱ مایل (برابر با ۲۱ کیلومتر) شرکت کنم. ۴ ماهه که دارم متناوب تمرین میکنم. متاسفانه از سه شنبه گذشته پای چیم پایینتر از قوزک شروع به درد گرفتن کرده. پنج شنبه رفتم و ۵ مایل (برابر با ۸ کیلومتر) دویدم تا بدنم برای فردا آماده باشه. درد لعنتی از مایل ۳ به بعد شروع شد و...
-
پدر
سهشنبه 29 اسفندماه سال 1385 08:23
نمیدانم چکار باید بکنم. احساس زندانی بودن میکنم. چه فرق میکند فقط زندانش کمی بزرگتر است و زرق و برقش بیشتر. تا بحال تنها یکبار دیده ام که پدرم گریه کند و آن روزی بود که مادرش فوت کرد. وقتی که از ایران میرفتم، موقع خداحافظی چشمانش پر از اشک بود اما گریه نکرد. لحظه آخر محکم بقلم کرد و گفت محکم باش. نمیدانم با من بود یا...
-
گل
چهارشنبه 16 اسفندماه سال 1385 21:26
سلام به همه خیلی از تفریحات من هر وقت که ذره ای وقت پیدا کنم گل و گیاهه. البته اینو بیشتر مدیون پدرم هستم چون از بچگی منو تو کارهای باغچه دخیل میکرد. دلم میخواد یه روز بتونم یه خونه بخرم که حیاطش مال خودم باشه (منطورم اینه که آپارتمان یا از این خونه هایی که تومجموعه هست و اختیار حیاط با خودت نیست نباشه) و بتونم توش گل...
-
نامه با پرزیدنت کارتر
یکشنبه 2 مهرماه سال 1385 23:21
چندی پیش یکی از دوستان برایم نامه زیر را ایمیل کرد. ظاهرا این نامه توسط خانمی بنام رکسانه گنجی به پرزیدنت کارتر نوشته شده. متاسفانه در نامشون ایمیلشونو رو ذکر نکردند و من کلی تو اینترنت گشتم که ایمیل ایشون رو پیدا کنم که نتیجه ای نداشت. تا اینکه همون دوستی که ایمیل اول رو برام فرستاده آدرس ایمیل خانم گنجی رو برام...
-
دیدار با خاتمی
یکشنبه 12 شهریورماه سال 1385 17:55
چیزی که فکر نمیکردم تو زندگیم اتفاق بیفته دیدار با خاتمی بود دیروز بعد از کلی بدبختی نرگس و من موفق شدیم که دعوتنامه بگیریم و در جلسه ای که در اون خاتمی با سران مسلمان آمریکای شمالی داشت شرکت کنیم. بعد از مدتی انتظار خاتمی همراه با اسکورت ماشینهای متعدد و مردهای مسلح به هفت تیر و مسلسل به مسجدی که بیت العلم نامیده...
-
تو کز محنت دیگران بی غمی
دوشنبه 6 شهریورماه سال 1385 16:34
صبح تلفن همراهم زنگ میزند. از آنجاییکه خانه ما در محلی است که تلفن همراه درون خانه سیگنال ندارد (بقول معروف آنتن نمیدهد) مجبورم بروم از در بیرون. یکی از دوستانم است و مکالمه زیاد طول نمیکشد و من هم دارم دوباره داخل خانه میشوم. خانه ما در کوچه ای فرعی است و با این حال یک ماشین بزرگ که با سرعت میرود و درست جلوی خانه ما...