نشستیم تو اطاق نشیمن، ساکتی و پر از فکر، انگشتهاتو به هم گره گردی و به گوشه اطاق خیره شده، از اون حالتهایی که میدونم هیچ چی نمیبینی با اینکه چشمهات بازه، برات چایی میارم، با نبات زعفرانی، تازه از ایران برامون آوردن، تو هم همونطور که کنارت نشستم دستتو میزاری رو شونم و نوازشم میکنی،
همونطور که چهار زانو نشستی رو زمین، سرمو میزارم رو پاهات، طوری که بتونم ببینمت. با انگشتهات با موهام بازی میکنی، یه نفس عمیق میکشی و شروع به صحبت میکنی. میگی: "یعنی میشه؟ فکر میکنی بتونم؟" با اینکه جملت سئوالیه میدونم که در واقع داری با خودت حرف میزنی و منتظر جواب نیستی. ادامه میدی، "بشه یا نشه به کنار، مهم اینه که باید سعیمو بکنم، میدونم اگر اونجور که باید و شاید تلاش نکنم، پشیمونی و اما و اگر بعدش میکشتم، خوب که زور بزنم حداقلش اینه که بعدش پشیمونی نداره". دستهاتو پشت سرت قلاب میکنی و کمی به عقب تکیه میدی، چشمهاتو میبندی و سرتو تکون میدی، دوباره یه نفس عمیق میکشی و ادامه میدی: " هیچ کس تا حالا اینکارو نکرده، میدونی اگه اونجوری که دلم میخواد بشه، دنیا منو میشناسه، اونقدر پول خواهیم داشت که دیگه نیازی به پول در آوردن نداریم، شاید حتی بچه هامون نیازی به پول در اوردن نداشته باشند، گرچه بعید میدونم یاسمن کوچولو وقتی که بزرگ بشه، چیزیو از باباش قبول کنه، من نمیدونم چطور به این بچه دبستانی حالی کنم کمک گرفتن از دیگران گناه کبیره نیست. به هر حال خودتم میدونی دنبال این چیزهایی که گفتم نیستم. اگه درست بشه خودمو باور میکنم، به همین سادگی، از طرفی قولی رو هم که سی سال پیش به اون پیرمرد دادم بالاخره عملی میشه، چی میشه یه بارهم اون به من افتخار کنه"
آهنگ مورد علاقت، "همه چی ارومه" رو میزاری، همونطور که سرم رو پاته دراز میکشی، دستمو میگیری تو دستت و انگشتهامو میبوسی، و وسطاش آهنگو با صدای آروم زمزمه میکنی، مخصوصا قسمت "بگو این آرامش تا ابد پابرجاست"، و وقتی که قسمت "تو به من دلبستی از چشات معلومه" رو زمزمه میکنی میخندی، یه جور لبخند پیروزمندانه،
از وقتی لبهاتو بوسیدم مصرف شکرم بالا رفته، انگار شکر دیگه شیرینی سابق رو نداره!
دیوانگی هم عالمی داره ها
میگم بیا گم بشیم، بیا اتصال رو تا جاییکه میتونیم و تا جاییکه شرایطمون اجازه میده با دنیا قطع کنیم. بیا با هم بریم سفر، مثل زمان بچگیهامون که با پدرها و مادرهامون میرفتیم سفر، نه مثل سفری که دفعه پیش با هم رفتیم. یادته؟
چقدر دلم برای اون وقتها تنگ شده، تو جاده چالوس، وقتی مادرم میگفت شکوفه ها رو ببینید، یا اگر پاییز بود پدرم آروم میرفت تا برگهای رنگ و وارنگ درختها رو ببینیم. سکوت میکردیم و به زیبایی طبیعت خیره میشدیم. پدرم چند تا بیراهه بلد بود که خیلی زیبا بودند، چه اهمیتی داشت اگر دیرتر میرسیدیم؟
یه جا کنار جاده میایستادیم و چای میخوردیم. پدرم و دوستانش با هم وسط مسیر قرار میگذاشتند تا مطمئن بشوند برای کسی مشکلی پیش نیامده، همه میامدند خانه ما، صبحانه میخوردیم و پدرم میگفت: اولین قرار نزدیک تونل کندوان، از آن دختر زیبا رو گردوی تازه میخریم و قرار بعدی را تعیین میکنیم.
یادته سفر آخری که با هم رفتیم، همه قرار گذاشتیم که تو هتل همدیگرو ببینیم، صبح چمدونهامون رو گذاشتیم تو ماشین و رفتیم سر کار، بعد از کار، من با عجله اومدم دنبال تو و دوستت و راه افتادیم. تمام راه تو و دوستت با تلفنهاتون یا مشغول پیامک دادن بودید یا مشغول گشت و گذار تو اینترنت، علی الخصوص فیس بوک. یا داشتید تو اینترنت میچرخیدید و یا به همه دنیا تلفن میزدید، تازه غر هم میزدید که سرعت اینترنت تو جاده بخوبی شهر نیست.
خودمو به نفهمی زدم، اما میدیدم که به دوستت که فاصله اش با تو یک متر هم نمیشد پیامک میزدی و احتمالا غر منو میزدی و بعد جفتتون میخندیدید. 6 ساعت مسیر رو بدون توقف رفتیم نمیخواستیم برای رفتن به فلان کلاب دیرمون بشه، تنها توقفمون وقتی بود که پلیس ما رو برای سرعت غیر مجاز جریمه کرد. یکساعت بحث سر این بود که هتلی که گرفتیم خوب نیست، بعد از ارسال یه عالمه پیامک و چک کردن هتلها تو اینترنت، از تو ماشین با تلفنت هتلمونو عوض کردی. دیگه از اون جاده بیراهه خبری نبود، دیگه از اون پیرمردی که ازش تمشک میخریدیم و آدرس میپرسیدیم هم خبری نبود، مسیر یاب بهمون میگفت که کدوم سمت باید بریم. از آن دختر زیبای گردو فروش هم دیگر خبری نبود.