آمریکایی که من شناختم

دیده ها و شنیده های من از سرزمین فرصتهای طلایی

آمریکایی که من شناختم

دیده ها و شنیده های من از سرزمین فرصتهای طلایی

سفر


میگم بیا گم بشیم، بیا اتصال رو تا جاییکه میتونیم و تا جاییکه شرایطمون اجازه میده با دنیا قطع کنیم. بیا با هم بریم سفر، مثل زمان بچگیهامون که با پدرها و مادرهامون میرفتیم سفر، نه مثل سفری که دفعه پیش با هم رفتیم. یادته؟



چقدر دلم برای اون وقتها تنگ شده، تو جاده چالوس، وقتی مادرم میگفت شکوفه ها رو ببینید، یا اگر پاییز بود پدرم آروم میرفت تا برگهای رنگ و وارنگ درختها رو ببینیم. سکوت میکردیم و به زیبایی طبیعت خیره میشدیم. پدرم چند تا بیراهه بلد بود که خیلی زیبا بودند، چه اهمیتی داشت اگر دیرتر میرسیدیم؟



یه جا کنار جاده میایستادیم و چای میخوردیم. پدرم و دوستانش با هم وسط مسیر قرار میگذاشتند تا مطمئن بشوند برای کسی مشکلی پیش نیامده، همه میامدند خانه ما، صبحانه میخوردیم و پدرم میگفت: اولین قرار نزدیک تونل کندوان، از آن دختر زیبا رو گردوی تازه میخریم و قرار بعدی را تعیین میکنیم.



یادته سفر آخری که با هم رفتیم، همه قرار گذاشتیم که تو هتل همدیگرو ببینیم، صبح چمدونهامون رو گذاشتیم تو ماشین و رفتیم سر کار، بعد از کار، من با عجله اومدم دنبال تو و دوستت و راه افتادیم. تمام راه تو و دوستت با تلفنهاتون یا مشغول پیامک دادن بودید یا مشغول گشت و گذار تو اینترنت، علی الخصوص فیس بوک. یا داشتید تو اینترنت میچرخیدید و یا به همه دنیا تلفن میزدید، تازه غر هم میزدید که سرعت اینترنت تو جاده بخوبی شهر نیست.


خودمو به نفهمی زدم، اما میدیدم که به دوستت که فاصله اش با تو یک متر هم نمیشد پیامک میزدی و احتمالا غر منو میزدی و بعد جفتتون میخندیدید. 6 ساعت مسیر رو بدون توقف رفتیم نمیخواستیم برای رفتن به فلان کلاب دیرمون بشه، تنها توقفمون وقتی بود که پلیس ما رو برای سرعت غیر مجاز جریمه کرد. یکساعت بحث سر این بود که هتلی که گرفتیم خوب نیست، بعد از ارسال یه عالمه پیامک و چک کردن هتلها تو اینترنت، از تو ماشین با تلفنت هتلمونو عوض کردی. دیگه از اون جاده بیراهه خبری نبود، دیگه از اون پیرمردی که ازش تمشک میخریدیم و آدرس میپرسیدیم هم خبری نبود، مسیر یاب بهمون میگفت که کدوم سمت باید بریم. از آن دختر زیبای گردو فروش هم دیگر خبری نبود.


مسیر سفر، از منزل تا مقصد، به جای تفریح به یک کار شاق تبدیل شد، به همین سادگی.

نظرات 17 + ارسال نظر
رامین سه‌شنبه 8 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 04:47 ق.ظ http://ahoranetwork.blogfa.com

هیچی سفرهای دوران بچگی نمیشه همش به کنار بی خیالی و کمی مسعولیتش یه طرف
اونجا هم حتما خوبه چون اگه خوب نبود برمیگشتین همین که اونجایی حتما خوبه ولی کاش بیشتر بنویسین و سفرها و اتفاقات رو بیشتر برامون بگین

احمد-ا سه‌شنبه 8 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 06:59 ق.ظ

سلام دکتر

دکتر چقدر زیبا می نویسی وقتی بچه ! میشی

دکتر جان ، تو همیشه برامون بچه شو !!

مریم سه‌شنبه 8 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 11:00 ق.ظ

یادش بخیر

الهه سه‌شنبه 8 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 04:32 ب.ظ

یعنی میشه یه روز دیگه زندگی همون قدر دوست داشتنی بشه؟؟

[ بدون نام ] سه‌شنبه 8 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 06:06 ب.ظ

marhaleye bad az tajrobeye eshgh, faraz o nashibe taze-ee dar masire kamale ka dar un ba maharate bishtar yad migirid eshgh ro ba hameye zibayeeha va pakihaye hanuz bar jay munde dar donya taghsim konid, ba adamhayee ke be yarie shoma ehtiaj daran, ba negahe masume bacheha, ba harchizi ke atre delneshine labkhande khoda ro dare...ba ghalame zibayee ke darin mitunin be fekre neveshtane yek ketab bashin..

سمیرا سه‌شنبه 8 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 09:14 ب.ظ

عالی بود این متن

عسل سه‌شنبه 8 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 11:54 ب.ظ http://manoaziztarin.blogsky.com

زیباست ... غمگین ... دلنشین ... دوست داشتنی... تفکر بر انگیز ...و به تمام معنی پر از دلتنگی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
باید یاد بگیریم که خاطره ها رو یاداوری کنیم بدون تلخی، باید بدونیم وجودمون دنبال چی می گرده دنبال مرور تلخی ها یا تازه شدن باید خودمون رو وادار کنیم اگه زیبایی هم در گذشته نبوده با زیبایی ازش صحبت کنیم تا ...........................................................................زندگی یاد بگیره که فقط روی خوش بهمون نشون بده چون ما بدیهاش رو نادیده می گیریم.

[ بدون نام ] چهارشنبه 9 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 05:08 ق.ظ

salam, marde ruzhaye sakht ! Inja kheiliha montazeran ta webloge shoma be ruz beshe, na baraye eenke sarzamine forsathaye talaee ro beshnasan; tanha be khatere eemane dobare dar hojume faslhaye sarde zendegi. Een chizie ke neveshtehaye shoma be una yad mide: honare zendegi kardan.

پونه چهارشنبه 9 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 01:19 ب.ظ

چقدر با این نوشتتون فهمیدم با خودم غریبه شدم !

مریم پنج‌شنبه 10 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 02:49 ب.ظ

محشر بود.........باید اعتراف کنم به قلم توانمند و روح وسیعتون حسودیم میشه!

از دیار نجف آباد جمعه 11 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 08:12 ب.ظ http://fromnajafabad.wordpress.com/

یاد باد آن روزگاران یاد باد

به نظر من و خوویلی های دیگه ... تنها خاطره است که برای آدمی می ماند .... با خاطراتتان خوش باشید. امیدوارم که همواره خاطره بسازید.

درود و دو صد بدرود .... ارادتمند حمید

لعیا شنبه 12 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 05:36 ب.ظ http://liven.blogfa.comسهم من از او

سلام ببخشید شما در کدوم شهر امریکا هستید؟ من یه اشنای قدیمی اونجا دارم که خیلی دلم براش تنگ شده و هیچ خبری ازش ندارم اون مسیحیه احیانا شما اونجا دوست مسیحی ندارید؟که از ارومیه به اونجا اومده باشند؟لطفا اگه دارید به من خبر بدید تا خبری از دوستم ازش بگیرم خیلی ممنونم

عطا سه‌شنبه 15 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 03:21 ق.ظ

برادر امیر ، داری افسردگی میگیری. میشه از لغت به لغتت اینو حس کرد..

این حالت افسردگی که خودم در خودم احساس نمیکنم، بر عکس احساس میکنم قبلا کمی افسرده بودم. به هر حال ممنون که نطرتونو رو بیان کردید، اگر دلیلش رو هم بفرمایید بیشتر ممنون میشم

ترنه چهارشنبه 16 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 11:03 ق.ظ http://torneh60.blogfa.com

شاد زی

بهار پنج‌شنبه 17 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 09:31 ق.ظ

خیلی خوب می نویسید خیلی زیبا و ساده احساستونو در غالب کلمات میارین امیدوارم چه در کار و چه در زندگی همیشه کامیاب باشید

مهشید سه‌شنبه 22 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 04:45 ق.ظ

میدونین داستان عشق شما و نرگس تو 98ia.com
تایپ شده؟

یادش بخیر بچگیا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد