آمریکایی که من شناختم

دیده ها و شنیده های من از سرزمین فرصتهای طلایی

آمریکایی که من شناختم

دیده ها و شنیده های من از سرزمین فرصتهای طلایی

کوله بار

عزممو جزم کردم که برم، راهی راهی سخت و طولانی، و در انتهای راه تو خواهی بود، منتظر، یه انتظار طولانی، تا با یه لبخند و یه آغوش گرم تمام خستگیهامو از یادم ببری. سعی کردم آماده آماده باشم، هر چیزی رو که فکر میکردم ممکنه لازم بشه، تو کوله پشتیم گذاشتمو راه افتادم، با انرژی و نشاط شروع کردم.


کوله پشتیمو اینقدر سنگین کرده بودم که به شونه و زانوهام فشار میاورد، اما من بی توجه به درد و خستگی، ادامه دادم، بدون اینکه استراحت کنم یا اینکه از مسیر منحرف بشم. رفتم و رفتم، تا اینکه از شدت خستگی بیهوش شدم. بیدار که شدم تقریبا شب شده بود،دستپاچه بودم، کنار مسیر دراز کشیده بودم، و یه ژاکت کهنه تا شده مثل بالش زیر سرم بود، پیرمردی در کنارم داشت آتش کوچکی بر پا میکرد، حتما ژاکت پیرمرد بود. بلند شدم و لباسم رو تکوندم، ژاکت رو هم تکوندم و تحویل پیرمرد دادم. 


-ممنون پدر


:خواهش میکنم جوون، یه کم صبر کنی چایی آماده میشه،


- ممنون پدر، باید برم، دیر شده


پیرمرد نگاه خاصی به من کرد و گفت: خدا به همرات


دوباره راه افتادم، اینقدر خسته بودم که حتی بسختی کوله پشتیمو رو کولم گذاشتم، هنوز خیلی نرفته بودم که از خستگی مجبور شدم بشینم، میدونستم ادامه بدم دوباره بیهوش میشم. اومدی تو ذهنم و گفتی (مثل همیشه که میگی و من گوش نمیدم) آروم باش، اینطوری هیچ وقت نمیرسی. کوله بارتو سبک کن، عجله نکن، هیچ مشکلی پیش نمیاد اگه تو کافه های راه برای چای و رفع خستگی توقف کنی، یا برای دیدن مناظر زیبا، یا حتی اگه قدمت رو کمی تند یا کند کنی که با بعضیا همراه بشی. حرفتو اینبار گوش کردم. 


کوله بار رو زمین گذاشتم و راه افتادم، اما نه به سوی تو،که برگشتم، موقتی، هوا کاملا تاریک شده بود ولی نور ماه خوب بود، از دور آتشی که پیرمرد بپا کرده بود رو دیدم، داد زدم: پدر یه چایی هم برای من بریز. 


مریم و رضا

برگرفته از یک داستان واقعی

حدود 10 سال پیش بود که مریم و رضا رو برای اولین بار دیدم، یادم نیست مریم چه مدرکی داشت ولی یادمه از یه دانشگاه خوب دولتی بود و رضا هم فارغ التحصیل عمران شریف. یه زوج دوست داشتنی سرشار از زندگی و نشاط. رضا در دانشگاه یو-اس-سی (که از دانشگاههای معتبر دنیاست) در شهر لس آنجلس دوره دکترای خودش رو شروع کرد و مریم هم درس میخوند برای پذیرش دندانپزشکی.



من ماشین نداشتم و عصرهای سه شنبه با مریم و رضا و یکی دیگه از بچه ها دم دفتر رضا قرار میزاشتیم و با هم میرفتیم خرید، و از مغازه ای که همون نزدیکی بود فیلم کرایه میکردیم، سه شنبه ها فیلمها رو ارزونتر کرایه میدادند و ما هم به همین دلیل سه شنبه ها رو برای خرید انتخاب کرده بودیم. بعضی وقتها هم بعد از خرید میرفتیم خونه مریم و رضا، یه سوئیت کوچیک که در واقع فقط یه اطاق داشت. شام میخوردیم، فیلم میدیدیم، ورق بازی میکردیم و گاهی هم تخته نرد با کرکری های تمام نشدنی. روزهای قشنگی بود.

بعد از مدتی مریم آبستن شد و همزمان از دو دانشگاه یکی در لس آنجلس و یکی دیگه تو بوستون برای دندانپزشکی پذیرش گرفت. دانشگاهی که تو بوستون بود یه مقدار بهتر بود و به همین دلیل مریم دانشگاه بوستون رو انتخاب کرد، چند ماه بعد اولین فرزند مریم و رضا بدنیا اومد، فرشته. وقتی فرشته دو ماهه بود مریم رفت بوستون و فرشته و رضا موندند لس آنجلس. وقتی پرسیدم چرا؟ هر دو گفتند برای آینده.  فاصله زیاد بین لس آنجلس و بوستون باعث شد که دیدارها هر دو هفته یه بار انجام بشه که بعدا بعلت هزینه بالا و مشکلات دیگه به ماهی یکبار تغییر پیدا کرد.4 سال گذشت، رضا دکتراشو گرفت و در یک شرکت تازه تاسیس شروع بکار کرد، یکسال دیگه هم گذاشت، مریم هم مدرکشو یا نمرات عالی گرفت و شرکتی که رضا توش کار میکرد کلی توسعه پیدا کرد، رضا توی این یکسال خیلی زحمت کشید، و تقریبا هیچ وقتی برای تفریح براش باقی نمونده بود، طوری که دیگه نه خبر از فیلم بود، نه ورق بازی، و نه تخته نرد. یعنی کلا ما رضا رو نمیدیدیم.



دانشگاه بوستون به مریم برای تخصص و جراحی پذیرش داد و مریم تصمیم گرفت که درسشو ادامه بده، باز پرسیدم چرا؟ هر دو گفتند برای آینده.4 سال دیگه هم گذشت، مریم فارغ التحصیل شد و در لس آنجلس شروع بکار کرد، رضا هم از مدیران ارشد شرکت شده بود، کلی در امد و البته کلی مشغله و استرس. تولد 10 سالگی فرشته، مریم و رضا من و اون دوستم رو دعوت کردند خونشون، یه خونه بزرگ و رویایی، 1200 متر زمین، استخر و جکوزی، و کلی چمن، یه ساختمون ویلایی 4 اطاق خوابه، یه ماشین پورشه اس-یو-وی کاین سفید که مال مریم بود و یه بی-ام-و 535 نوک مدادی که مال رضا بود، یه چیزی مثل همونایی که ادم تو فیلمها میبینه. مفهوم آینده رو یواش یواش داشتم درک میکردم. اما رضا و مریم دیگه مثل سابق نبودند، بیشتر از هر چیزی خستگی تو چشمهاشون موج میزد و وقتی فرشته هدیه مادرش رو باز کرد که یه دوچرخه حرفه ای 1000 دلاری بود، مادرش رو بوسید و گفت مرسی مریم جون.



یکسال از اون زمان میگذره، همون دوستم زنگ زد بهم، دیدم یه کم گرفته است، منم دیدم اینطوریه بدون اینکه بپرسم جریان چیه گفتم، بابا اینقدر زندگی رو سخت نگیر، میخوای به مریم و رضا زنگ بزنم آخر هفته ای بریم یه جایی که کم استراحت کنیم؟ خیلی آروم گفت: مریم و رضا از هم جدا شدن، برای طلاق اسلامی دو تا شاهد لازمه، از من خواستن که بهت زنگ بزنم و ازت بپرسم که میتونی بعنوان شاهد طلاق یه شنبه بیای مسجد؟