آمریکایی که من شناختم

دیده ها و شنیده های من از سرزمین فرصتهای طلایی

آمریکایی که من شناختم

دیده ها و شنیده های من از سرزمین فرصتهای طلایی

ادعای عشق

یکی از دوستانم این متن رو برام فرستاد و فکر کردم ارزششو داره که شما هم اون رو بخونید



پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم

سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به وضوح حس می کردیم…


می دونستیم بچه دار نمی شیم…ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست…اولاش نمی خواستیم بدونیم…با خودمون می گفتیم…عشقمون واسه یه زندگی رویایی کافیه…بچه می خوایم چی کار؟…در واقع خودمونو گول می زدیم… هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم…


تا اینکه یه روز علی نشست رو به رومو گفت…اگه مشکل از من باشه …تو چی کار میکنی؟…فکر نکردم تا شک کنه که دوسش ندارم…خیلی سریع بهش گفتم…من حاضرم به خاطر تو رو همه چی خط سیاه بکشم…علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد…


گفتم:تو چی؟

گفت:من؟

گفتم:آره…اگه مشکل از من باشه…تو چی کار می کنی؟
برگشت…زل زد به چشام…گفت:تو به عشق من شک داری؟

…فرصت جواب ندادو

گفت:من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم…
با لبخندی که رو صورتم نمایان شد خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون
هنوزم منو دوس داره…
گفتم:پس فردا می ریم آزمایشگاه…
گفت:موافقم…فردا می ریم…
و رفتیم…نمی دونم چرا اما دلم مث سیر و سرکه می جوشید…اگه واقعا عیب از من
بود چی؟…سر
خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت
فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم…
طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه…هم من هم اون…هر دو آزمایش دادیم…بهمون
گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره…
یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید…اضطرابو می شد خیلی اسون تو چهره
هردومون دید…با
این حال به همدیگه اطمینان می دادیم
که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس…
بالاخره اون روز رسید…علی مث همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب ازمایشو
می گرفتم…دستام مث بید می لرزید…داخل ازمایشگاه شدم…
علی که اومد خسته بود…اما کنجکاو…ازم پرسید جوابو گرفتی؟
که منم زدم زیر گریه…فهمید که مشکل از منه…اما نمی دونم که تغییر چهره اش از
ناراحتی بود…یا از
خوشحالی…روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می
شد…تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود…بهش
گفتم:علی…تو
چته؟چرا این جوری می کنی…؟
اونم عقده شو خالی کرد گفت:من بچه دوس دارم مهناز…مگه گناهم چیه؟…من
نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم…
دهنم خشک شده بود…چشام پراشک…گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو
دوس داری…گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی…پس چی شد؟
گفت:آره گفتم…اما اشتباه کردم…الان می بینم نمی تونم…نمی کشم…
نخواستم بحثو ادامه بدم…پی یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم…و
اتاقو انتخاب کردم…
من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم…تا اینکه علی احضاریه اورد برام و گفت می خوام
طلاقت بدم…یا زن بگیرم…نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم…بنابراین از فردا تو واسه
خودت…منم واسه خودم…
دلم شکست…نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش
کرده بودم…حالا به همه چی پا زده…
دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم…برگه جواب ازمایش هنوز توی
جیب مانتوام بود…
درش اوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم…احضاریه
رو برداشتم و از خونه زدم بیرون…
توی نامه نوشت بودم:
علی جان…سلام…
امیدوارم پای حرفت واساده باشی و منو طلاق بدی…چون اگه این کارو نکنی خودم
ازت جدا می شم…
می دونی که می تونم…دادگاه این حقو به من می ده که از مردی که بچه دار نمی
شه جدا شم…وقتی جواب ازمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه…باور کن اون قدر
برام بی اهمیت بود که حاضر
بودم برگه رو همون جاپاره کنم…
اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه…
توی دادگاه منتظرتم…امضا…مهناز

نظرات 16 + ارسال نظر
بهار جمعه 9 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 08:37 ق.ظ http://www.ayande63.blogfa.com

.آدما گاهی بد میشن,گاهی کمرنگ میشن,گاهی همه ی دل تپیدنا از یادشون میره,باید گذاشت به پای خصلت آدمیت...

پونه جمعه 9 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 10:48 ب.ظ

فکر میکنم اینقدری باد باشم که لااقل توی عشق ادعایی نکنم....لااقل تا وقتی واقعا عاشق نشدم حرفی از عشق نزنم چون یک روز همه چیز روشن میشه...
عاشق بودن جسارت میخواد...

جاستین بانو شنبه 10 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 03:26 ق.ظ http://justinnote.blogfa.com

میدونید این ماجرایی که نوشتید یه کمی شبیه داستانه.آدمها مدتها دنبال درمان میرند تا مطمئن بشن که هیچ راه حلی برای مشکلشون وجود نداره و با رفتن پیش پزشک معلوم میشه مشکل(بچه دار نشدن ) واقعا از کیه.
اما به هر حال زندگی همینه! همیشه یک عده هستند که بخاطر همسرشون خیلی کمبودها رو تحمل میکنند و همسرانی هم هستند که قدر نمی دونند و سعی نمی کنند یه کمی خودشون رو تغییر بدن.
خوشحالم که دوباره برگشتید.

شادی شنبه 10 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 11:08 ق.ظ

شناخت آدما خیلی سخته.خیلی... توی سختی هاست که میشه آدمها رو شناخت...گاهی ادما ارزش این همه محبت رو نمی فهمن. ارزش کوتاه اومدن ها رو درک نمی کنن...واین مغرورشون می کنه...

نهال یکشنبه 11 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 01:12 ق.ظ

آدمها موجودات گرسنه ای هستند که تا وقتی امید به پیدا کردن غذا دارند در کنارت می مانند، به محض آنکه سیرشان کردی می روند....

ری را یکشنبه 25 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 05:08 ق.ظ http://narenjestaan.persianblog.ir

به نظرم آدم بمیره بهتر از اینه که مث این علی آقا ضایع بشه

sara شنبه 31 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 08:54 ق.ظ

سلام
امیر تو فرشته ای؟
نیستی که در جداییتون حتما تو هم تقصیر داشتی نمی دونم چقدر اما اگر خیلی خوب هم باوده باشی 40% مقصر بودی

گاهی اوقات بعضیها کاری می کنن که آدم ترجیح می ده هیچ حرفی نزنه
میدونی چرا؟
چون چه حرف بزنی چه نزنی طرف مقابلت محکومت می کنه
پس آدم ترجیح می ده سکوت کنه افسرده می شه
چون طرف مقابل فکر می کنه همه کارها و رفتارهاش درسته
من تو این شرایط بودم گفتم شاید دلیل سکوت نرگس این بوده
شاییییییییییییییییید

... سه‌شنبه 10 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:19 ق.ظ

یه سؤال:
اگه اونا هر دو ادعای عشق و وفاداری به همدیگه رو داشتن، پس چه اهمیتی داشته که بفهمن مشکل از کدومشونه؟؟؟!!! همین که تصمیم گرفتن با انجام آزمایش، فردی که مشکل داره رو مشخص کنند، محبت واقعی موجود در اون زندگی زیر سؤال رفته...
و مورد دیگه:
انتخاب چنین ماجرایی، از بقایای بدبینی موجود در شما خبر میده امیرخان... و توصیه‌م به شما در این شرایط روحی اینه که هنوز برای انتخاب شریک زندگی، عجله نکنین...

الهام چهارشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 03:25 ق.ظ

تـــو را دوست دارم . . .
چه فـرق مى‌کند که چـــــــــــــــرا ! ؟
یــــــــــــا از چــــــــــــه وقـت؟!
یـا چطـور شـد که . . .!
چه فـــــــــــــــرق می‌کـند ؟!
...
وقتى تــو بـایـد بــــــــــــــاور کنـى . . .
که نمـى‌کـــــــــنى !!
و من بــایـد فـرامـــــــــوش کــنم . . .
کـه نمـــــى‌کـــــنم

ترب جمعه 20 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 05:56 ق.ظ

سلام ، چرا دیگه نمی نویسید؟!

هلال پنج‌شنبه 26 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:00 ب.ظ http://hiiilal.blogfa.com/

وای طفلی چه ضایع شد آقاهه!! خوشم اومد از زرنگی خانومه!!
اما داستان بود......از اون اولش و اون عشق غلیضشون معلوم بود!

زندگی کوتاه است .. مونیکا دوشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 02:23 ق.ظ http://monica.blogsly.com

متاسفانه قبلاً بهم ثابت شده مردها راخت تر جا می زنن . دلیلش رو نمی دونم . نمی دونم به خاطر نوع تربیتشونه یا ذاتشون . هرچی که هست دردناکه . داستان خوبی بود . مرسی

شاید بعضی از مردها اونطور که شما میفرمایید باشند، ولی فکر نمیکنم تعمیم دادن کار درستی باشه

پونه دوشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:15 ق.ظ

سلام
دیگه نمینویسید؟

sara javazi شنبه 18 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 10:15 ب.ظ

delemoon tang shodee

مسلم جمعه 24 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 10:39 ق.ظ

سلام من از خیلی وقته داستان عشق امیر و نرگس می خونم تا اونجایی هم از هم جدا شدید
می خواستم بدونم الان نرگس در چه حال هست کجا هست؟

I have no idea

محمد دوشنبه 3 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 11:12 ب.ظ http://mami23.persianblog.ir

کاش که این گذشت خانم جواب مثبت و در خور شان می داشت.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد