آمریکایی که من شناختم

دیده ها و شنیده های من از سرزمین فرصتهای طلایی

آمریکایی که من شناختم

دیده ها و شنیده های من از سرزمین فرصتهای طلایی

کار جدید

سلام،



بعد از 6 سال بالاخره تصمیم گرفتم کارمو عوض کنم و از روز دوشنبه کارمو در یک شرکت جدید شروع میکنم. عادتمه، باید به چالش کشیده بشم، و گرنه همه چیز برام بیرنگ و خسته کننده میشه و تقریبا تنها دلیلی که دارم کارمو عوض میکنم همینه. همکارای خوب، محیط کاری خوب و حقوق نسبتا خوب، همه اینها رو دارم میزارم و میرم دنبال کاری که با کار فعلی کلی فرق داره، هم باید کلی چیز جدید یاد بگیرم و هم نوعش کار خیلی سخت تره. امیدوارم همکارای جدیدم و محیط کاری جدیدم به خوبی کار فعلیم باشه.


البته یه امیدواری دیگه هم هست، کار فعلیم توی یه کارخونست تو حومه شهر، 95% کارکنان مرد هستند و متوسط سن خانمهای شرکتمون هم فکر کنم بالای 50 سال باشه، اما شرکت جدید تو مرکز شهر واقع شده و به خواست خدا تناسب جنسیتی بهتری وجود خواهد داشت.



یک نکته بسیار غم انگیز و دردناک، دردناک تا مغز استخون، هم وجود داره. یکی از دوستان قدیمیم که تو ایران هم با هم همکار بودیم تو شرکتی کار میکنه که خیلی به شرکت ما نزدیکه، خانمش یک روز برای شوهرش و من غذا پخت، و قرار گذاشتیم که بعضی روزها من غذا بپزم و بعضی روزها خانم دوستم. نتیجه این شد که در یک سال گذاشته دو بار من غذا پختم و بقیشو خانم دوستم.

فکرشو بکنید، برای آدم شکمویی مثل من، که بقول مادرم اول غذا رو یه دور با چشمام میخورم، عوض قورمه سبزی و خورش قیمه بادمجون خونگی و سایر غذاهای خوشمزه ایرانی، ناهارها باید پیتزا، هات داگ، و همبرگر بخورم. این یعنی فاجعه، امروز (آخرین روز) غذا آش رشته بود و من هر قاشقشو با دقت خاصی میخوردم. باید بپرسم ببینم تو شرکت جدید خانم ایرانی ندارند تا بعضی روزها من غذا بیارم بعضی روزها اون؟


خلاصه که احساس غریبیه، 6 سال زمان کمی نیست، دلم برای دوستهای خوبی که تو این مدت پیدا کردم و برای میزکارم تنگ میشه. خوشحالم از اینکه تو این 6 سال، حتی یک روز نشد که آرزو کنم کارم جای دیگری میبود.


البته نکته بسیار مثبتی که باید در نظر بگیرم اینه که کار جدیدم تا خونم نیم ساعت پیاده بیشتر نیست، در حالیکه کار قدیمی در بهترین حالت نیم ساعت رانندگی بود.


موفق باشید

بهشت

باز هم من و تو، چشم در چشم، دوست دارم وقتی که با نگاهمان کلام را بی معنی میکنیم. هر چه هست در نگاه من و توست، نگاهی پر از آنچه متعالیش میخوانند و همزمان پر از آنچه پلید و پست میخوانندش. با چشمانمان، و با حرکتهای ظریف عضلات صورتمان و در شکل لب و دهانمان همه هر چه را میخواهیم میگوییم، خیلی واضح و پر از حقیقت.



دنیا چشمان توست، دنیا احساس انگشتان ظریف توست وقتی که به آرامی نوازششان میکنم، و آنها هم چه خوب جواب نوازشهایم را میدهند. دنیا طپش قلب توست وقتی نفسهای عمیق میکشی، چقدر زیبا و آرامش بخش است آن هنگام که دنیا که در تو و من خلاصه میشود.


دستم را دراز میکنم و بازویت را آرام و با احتیاط نوازش میکنم و سپس دستم را سریع عقب میکشم، انگار که نگرانم آسیبی به یک اثر هنری گرانبها وارد آورم، دوست دارم در آغوشت بگیرم و تو را محکم در بقلم بفشارم، اما به همان نگاه و همان بازی دستها قانع میشوم.


مرا از خودم هم بهتر میشناسی، سالها تلاش کردم که وقتی روبرویم مینشینی بتوانم سینه ام را مردانه سپر کنم و با افتخار سرم را بالا بگیرم و مستقیم در چشمانت بنگرم، اما نتوانستم، همیشه در برابر چشمانت چونان مجرمی بزهکار بودم در دادگاه عدل. در چشمانت که نگاه میکنم، دلهایی که شکستم  یکی یکی از جلوی چشمانم عبور میکنند و دستهای نیاز و التماسی را که پس زدم یک به یک به صورتم سیلی میزنند. محکمتر از همه همان فرشته چهار ساله ای که در برابر اشک چشمانش فقط سر برگرداندم و راهم را را ادامه دادم. آنچه مرا میازارد اینها نیست، آنچه مرا میازارد احساس کوچکی و خردی ام در برابر توست، کاش زمان همان چند دقیقه پیش که در چشمان یکدیگر مینگریستیم می ایستاد.



سرم همچنان پایین است، دستهایت را آرام دور گردنم حلقه میکنی و سرت رو روی شانه ام میگذاری و بی صدا گریه میکنی، گریه ات بی صداست، اما قطرات گرم اشکت که روی شانه ام سر میخورند از هر فریادی بلندترند. بقلت میکنم و با دستانم پشتت را نوازش میکنم، سرم را رو به آسمان میگیرم تا اشکم سرازیر نشود و به خودم میگویم: "اینجا" بهشت است.