آمریکایی که من شناختم

دیده ها و شنیده های من از سرزمین فرصتهای طلایی

آمریکایی که من شناختم

دیده ها و شنیده های من از سرزمین فرصتهای طلایی

رانندگی

آدمها خیلی وقتها خسته و ناراحتند، خیلی اوقات اونجوری که ما میخوایم نیستند، اما ما گاهی بهشون میتونیم بگیم: "خستیگهاتو رو من خالی کن، خوشحالم که حداقل باعث شدم سبک بشی"، یک لبخند هم که چاشنی کار کنی، اکثر مواقع معجزه میکنه، باورتون نمیشه؟ امتحان کنید،


 
شهر رشت، سالها پیش، جریان اینه که من راننده ماشین قرمز هستم و یه نفر داره دنده عقب پارک میکنه، با توجه به اینکه خیلی اومده عقب، من فکر کردم تو جای شماره 1 میخواد پارک کنه، برای همین قیژ رفتم جلو، تو جای پارک شماره 2. میتونید تصور کنید که در این حالت هر دو تا ماشین کنار هم قرار دارند، راننده ماشین پیرمرد مو سفیدی بود با همسرش و دو تا دخترش که عقب نشسته بودند. با عصبانیت به من گفت: "آقا من میخواستم اینجا پارک کنم!"، منم عذر خواستم و دنده عقب گرفتم و رفتم تو جای پارک شماره 1. حتی یک کم به ماشین عقبی نزدیک شدم تا پیرمرد جای بیشتری برای پارک کردن داشته باشه. پیرمرد هم نامردی نکرد و چسبوند به ماشین من، جوری که دیگه در اومدن از پارک برای من تقریبا غیر ممکن بود.

بخودم گفتم ولش کن، پیرمرد حتما روز بدی داشته، خدا بخواد هم زودتر از من میره و مشکلی نخواهد بود. با دوستم از ماشین پیاده شدیم و یه نگاهی انداختم ببینم واقعا چقدر جا بین دو تا ماشین هست. فقط همینقدر بهتون بگم که نمیتونستی از بین دو تا ماشین رد بشی. پیرمرد از ماشینش پیاده شد و با غرور خاصی جلوی همسر و دخترهاش به لهجه غلیظ گیلکی گفت:


"پسر جان، میدونی چرا باهات اینکار رو کردم"
"نه پدر، بفرمایید تا منهم بدونم"
"یکی باید جوونهای مثل شما رو آدم کنه"

"پدر جان، حتی اگر به ماشین منهم میزدید، من به احترام موی سفیدتون و خانوادتون، امکان نداشت چیزی بگم یا شکایتی بکنم"


پیرمرد بیچاره انتظار چنین جوابی رو نداشت، بدون اینکه چیزی بگه رفت تو ماشینش و ماشینشو یه کم برد جلو، به همین سادگی


آره میدونم، همیشه هم نتیجه به این خوبی نیست، اما بیشتر مواقع هست.




 

نویسنده

سلام به همه،


مشکل اسم "نویسنده" حل شد. مسئله اینجاست که من با یه نام کاربری چند تا وبلاگ تو بلاگ اسکای دارم، حالا اسمتو هر چی بزاری، تو همه وبلاگها همون نمایش داده میشه، برای همین قالب وبلاگ رو ویرایش کردم و فکر میکنم مسئله حل شد.


نکته دیگه اینکه، اگر میخواین نسبت به پیام یک نفر دیگه، حالا میخواد نرگس باشه یا هر کس دیگه، پیام بزارید، لطفا پیامتون صرفا جنبه انتقادی داشته باشه، تا من شرمندتون نشم و بتونم پیامتون رو تایید کنم. در مورد من تقریبا هر چی دلتون خواست میتونین بگین، مخصوصا اگر انتقادهای سازنده باشه.


در مورد نرگس هم، با وجود اینکه من هنوز برای این سئوال که "اگر چه میکردم الان با هم بودیم؟" جوابی ندارم، بازهم سعی میکنم که دنبال قصورهای خودم، که حتما از اونچه خودم فکر میکنم بیشتر بودند، بگردم و اصلاحسشون کنم و برای نرگس هم خوشحالی و خوشبختی آرزو میکنم.


درسته که خونه مدتیه از بوی عطر هزاران نرگس محرومه، ولی خدا رو شکر باندازه یه گلبرگ بوی نسترن میده.


شاد و سربلند باشید


-امیر

پروفسور استکی

تلفن زنگ میزنه، شماره ناشناسه، معمولا شماره های ناشناس مال شرکتهاییه که میخوان یه چیزی بفروشن و گاهی هم خیلی سمج تشریف دارند، برای همین خیلی وقتها جواب نمیدم تا طرف اگر آشناست پیام بذاره، اما تصمیم میگیرم این یکی رو جواب بدم.



مردی موقر سلام میکنه و خودشو معرفی میکنه: من پروفسور استکی هستم از دانشگاه ...، انگلیسی رو خیلی خوب حرف میزنه ولی معلومه خارجیه.


ترم سوم دانشگاه بودم که یه شاگرد خصوصی داشتم بنام رضا. رضا سال چهارم دبیرستان بود و داشت برای کنکور میخوند و قرار شد یک جلسه بهش ریاضی جدید درس بدم. رضا مثل شاگردهای دیگه نبود، مشکل این نبود که یه مسئله رو چه جوری میشه حل کرد، مشکل این بود که بهترین و سریعترین راه حل مسئله چیه؟


بعد از اون یک جلسه، پدر رضا از من خواست که برای دروس خصوصی معلم رضا بشم. جلسات رو شروع کردیم. 55 دقیقه درس، 10 دقیقه استراحت برای چای و شیرینی، و 55 دقیقه دیگه درس. رضا چپ دست بود و من راست دست، برای همین من سمت راست میز مینشستم و رضا سمت راست. هر کدوم هم یه دسته کاغذ باطله میزاشتیم کنار دستمون، یه کاغذ من برمیداشتم و یه کاغذ رضا، مسئله رو حل میکردیم و روشهای حل رو مقایسه و بحث میکردیم. بعد برای اینکه وقت تلف نشه کاغذ رو پرت میکردیم وسط اطاق و میرفتیم سراغ مسئله بعدی و مسئله بعدی و بعدی. تا آخر جلسه کف اطاق و دو رو برمون پر میشد از کاغذهایی پر از فرمولهای ریاضی و فیزیک.



جلساتمون معمولا از 6 تا 8 عصر بود و گاهی مامان رضا برامون برای بعد از جلسه شام آماده میکرد. یادمه یه بار موقع شام بهمون گفت: "شما مگه با هم دعوا میکنید که صداتون اینقدر بلنده". یه بار هم به رضا گفتم که مسائل باقیمونده رو همون شب حل کنه و اگر مشکلی بود بهم خبر بده و رضا در جوابم گفت که مغزش بعد از جلسات دو ساعتی ما حداقل به چند ساعت استراحت نیاز داره.


بهترین جلسه وقتی بود که ساعت 6 شروع کردیم، اونقدر اون روز با رضا سر مسائل ریاضی و فیزیک، بردار نرمال، معادله دیفرانسیل، حرکت پرتابی و امثالهم بحثمون بالا گرفت که زمان رو فراموش کردیم. من اصرار داشتم که موقع درس خوندن ساعت رو باید کنار بزاریم، نگاه کردن به ساعت تمرکز آدم رو به هم میزنه. بعد از یه مدت از رضا پرسیدم فکر میکنی 55 دقیقه شده؟، ساعت رو نگاه کردیم و ساعت نزدیک 10 شب بود!


از پروفسور استکی پرسیدم : "من چه کمکی میتونم به شما بکنم"، گفت من برای این زنگ نزدم، زنگ زدم که ازتون تشکر کنم، من رضا استکی هستم. اونشب بعد از مدتها با آرامش خاصی خوابیدم.

کاملا واضحه که رضا موفقیتهاشو و موفقیتهایی که در آینده خواهد داشت رو مدیون تلاش زیاد خودشه، اما برای من همینکه که در این موفقیتها سهمی کوچک داشتم، بسیار لذتبخشه.


*** اسمها مستعارند